بازنشری 05 شهریور 1394 - 9 سال پیش زمان تقریبی مطالعه: 1 دقیقه
کپی شد!
0

آشنایی با سیره شهید والامقام تقی بابایی

به گزارش آوای ورزقان، شهید تقی بابایی در دوازدهم خرداد سال یک هزار ۳۵۶ در روستای بکرآباد به دنیا آمد. او دارای ۳ خواهر و ۳ برادر بود. وقتی‌که شهید در سن سه‌سالگی به سر می‌برد ناگوارترین حادثه‌ی زندگی‌اش به وقوع پیوست و آن از دست دادن مادرش بود.

او از همان دوران کودکی و خردسالی علاقه و ارادت خاصی نسبت به تکالیف دینی و ائمه معصومین (ع) داشت و در همان دوران به همراه دیگران به مسجد و مراسم عزاداری امام حسین (ع) و دیگر ائمه (ع) می‌رفت. روزه می‌گرفت و نماز و قرآن را کم‌کم یاد می‌گرفت. شهید در شهریورماه سال ۱۳۶۲ قدم به دنیای دیگر در عرصه‌ی زندگی کوتاهش گذاشت و برای فراگیری علم و دانش به مدرسه طوسی رفت در دوران جنگ تحمیلی که وضعیت مالی خانواده شهید دچار مشکلاتی بود شهید مداد، پاک‌کن و دیگر لوازمش را با خواهر و برادرهایش نصف می‌کرد و با آن درس می‌خواند. او با آن وضعیت تحصیلات ابتدایی‌اش را در مدرسه طوسی به پایان رساند؛ اما به دلیل وجود مشکلات نتوانست تحصیلاتش را در دوره‌ی راهنمایی ادامه دهد.

او در تابستان‌های هرسال به پدرش در کارهای کشاورزی کمک می‌کرد و هرگز احترام بزرگ‌ترها را از یاد نمی‌برد و همیشه می‌گفت، که مایع خوشبختی هر انسان دعای خیر پدر و مادر بر حق اوست که او را به بالاترین مقام در دنیا و آخرت می‌رساند.

از اینکه او مادرش را ازدست‌داده بود غم بزرگی بر دلش سنگینی می‌کرد اما می‌گفت که خواهرانم برای من کمتر از مادر زحمت نکشیده‌اند. او وقتی‌که نوجوان کم سن و سال بود قامتی چون یک جوان پخته را داشت و همیشه با سخنانش دیگران را به شگفت وا می‌داشت او هرگز خود را برتر از دیگران نمی‌دانست و تا آنجا که می‌توانست به دیگران کمک می‌کرد. شهید یک انسان متواضع بود و همیشه ازآنچه داشت چه خوب یا چه بد راضی بود و می‌گفت که راضی‌ام به رضای خدا، خداوند باری‌تعالی آینده را می‌بیند اما ما فقط به حال خودمان می‌نگریم و می‌اندیشیم و به دیگران نیز سفارش می‌کرد که در تصمیم‌گیری‌های مهم زندگی‌اش عجله نکنند زیرا که عجله کار شیطان است و در تصمیم‌گیری‌هایمان به آینده نیز فکر کنید و حقوق دیگران را زیرا نگذارید چون‌که خداوند از حق‌الناس نمی‌گذرد. او هرگز زبان خود را به دشنام نیالود. همیشه خود را پاکیزه و تمیز نگاه می‌داشت و عطر آگین می‌نمود و به مسجد می‌رفت و سر نماز همیشه اول برای دیگران و سپس برای خود ا خدا طلب حاجت می‌کرد.

علاقه‌ی زیادی به کودکان داشت و با آن‌ها همانند خودشان سرگرم بازی و خنده می‌شد. او خودش یک کودک سه‌چهارساله است او با آن‌ها بازی که کودکان خوششان می‌آمد بازی می‌کرد آن‌ها را به کول می‌گرفت و وقتی‌که به او می‌گفتند که این کارها را نکن ابتدا لبخند می‌زد و می‌گفت که بچه‌ها شکوفه‌های زندگی‌اند و بنا به فرموده‌ی پیامبر اعظم (ص) حتی در سر نماز هم باید بنا به خواسته‌ی آن‌ها عمل کرد. هرگز آن‌ها را ناراحت نکرد. او به‌شدت علاقه‌ی شدیدی به خواهرزاده‌اش داشت و حتی می‌گفت وقتی‌که او را نمی‌بینم آن روز برایم شب نمی‌شود و وقتی‌که او خدمت سربازی می‌رفت خواهرزاده‌اش یک ونیم ساله بود و در لحظه‌ی آخر گفت که وقتی من برگردم او خودش به استقبالم خواهد آمد؛ اما غافل از اینکه دیگر بازگشتی در کار نیست و هیچ دیداری انجام نخواهد گرفت زیرا که چون سرنوشت اجازه نمی‌دهد.

برگرفته از سخنان شهید تقی بابایی و خانواده‌اش

نویسنده
احمد مظفری
مطالب مرتبط
  • نظراتی که حاوی حرف های رکیک و افترا باشد به هیچ عنوان پذیرفته نمیشوند
  • حتما با کیبورد فارسی اقدام به ارسال دیدگاه کنید فینگلیش به هیچ هنوان پذیرفته نمیشوند
  • ادب و احترام را در برخورد با دیگران رعایت فرمایید.
نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *