استانی 17 آذر 1395 - 7 سال پیش زمان تقریبی مطالعه: 5 دقیقه
کپی شد!
0

زهرا: از پدر می‌خواهم مرا صبر دهد/ محمد: امام حسین(ع) را درک کرد و عازم سوریه شد/ کریمی‌فرد: تنها پسرش را به غربت فرستاد و گفت خون او از بقیه جوانان رنگین‌تر نیست

آوای ورزقان به نقل از آناج: باز هم ستاره‌ای از آسمان پر فروغ آذربایجان در سوریه درخشید و سرداری دیگر پس از سال‌ها مجاهدت خالصانه به معشوق حقیقی دست یافت؛ با شهادت در جبهه‌ی مقاومت اسلامی و دفاع از حریم آل الله التیام بخش سال‌های دوری از دوستان شهیدش شد.

«شهید ذاکر حیدری» را جبهه‌های غرب و جنوب بیشتر به یاد دارند تا کوچه‌پس‌کوچه‌های این شهر؛ چه آنکه حاج ذاکر سال‌های جوانی‌اش را وقف دفاع از وطن در هشت سال جنگ نابرابر و پس از آن در مبارزه با منافقین کوردل در کردستان نموده بود، در روزهای آرامش و بازنشستگی با همان حال و هوا راهی سوریه شد.

حاج ذاکر متولد دهم آذر ۱۳۴۳ در روستای لله لو از توابع ورزقان بود. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در ورزقان به اتمام رساند و در پی صدور فرمان ارتش بیست میلیونی به جرگه‌‌ی بسیجیان پیوست. در دوران دفاع مقدس توپخانه را برای خدمت انتخاب کرد و در عملیات‌‌های متعددی حضوری موثر داشت. پس از جنگ نیز تحصیلات خود را تا مقطع فوق لیسانس ادامه داد و تا سال ۷۶ که شر اشرار و منافقین از کشور کم نشده بود، در کردستان حضور داشت تا اینکه در نهم آبان ماه سال جاری گمشده‌‌اش را در حلب سوریه یافت و آسمانی شد…

در آستانه‌‌ی چهلم این شهید عالیمقدار هم نشین خانواده‌‌ی حیدری شده‌‌ایم تا این بزرگ مرد را از زبان همسر و فرزندانش بشناسیم:

آناج: از جریان آشنایی اولیه‌تان با شهید بگویید؛ چطور شد که تصمیم به ازدواج با ایشان گرفتید؟

راحله اسدی_ همسر شهید: هم فامیل بودیم هم همسایه، آن زمان هم مثل الان نبود؛ می‌آمدند خواستگاری و ما هم بله را می‌گفتیم. سال ۱۳۶۸ ازدواج کردیم که ثمره این ازدواج محمد، رحیمه، محدثه و زهرا بود.

آناج: از روحیات حاج ذاکر بگویید؛ از چگونگی تربیت بچه‌ها در نبود ایشان بفرمایید

همسر شهید: حاجی با اینکه یک فرد نظامی بود و بیشتر سال‌های عمرش را در جنگ گذرانده بود اما در خانه پدری دلسوز و مهربان بود. در نبود ایشان به طبع تمام مسئولیت بچه‌‌ها از تربیت و تحصیل گرفته تا بزرگ کردنشان بر عهده‌ی من بود. سعی می‌کردم پیگیر مسائل تحصیلی‌شان باشم، به وضعیت جسمی و روحی بچه‌ها برسم که غیاب پدر را احساس نکنند. هر وقت هم خود حاج آقا می‌آمد به این کارها رسیدگی می‌کرد.

همیشه به قناعت سفارش می‌کردند. از اسراف و تجملات اصلا خوششان نمی‌آمد. اینها را در زندگی خودمان پیاده کرده بود و آنطور نیست که فقط شعارش را بدهند و در زندگی عمل نکنند.

صبح‌ها با صدای الرحمن خواندن پدر بیدار می‌‌شدیم

محدثه حیدری_دختر شهید: از مهم ترین ویژگی‌‌های بابا یکی این بود که دائم‌الوضو بودند؛ هیچ وقت بدون وضو بیرون نمی‌رفتند. نماز اول وقت را هم ترک نمی‌‌کردند و هر سحر ما با صدای قرآن ایشان از خواب بیدار می‌شدیم. هروز بعد از نماز صبح سوره الرحمن را قرائت می‌‌کرد. هنوز هم صدایش در گوشم هست

اراده‌ای قوی برای مقابه با مشکل داشت

دیگر ویژگی‌ بارز ایشان خود اتکایی بود. به هیچ‌کس خودش را وابسته نمی‌کرد که اگر روزی او نباشد نتواند اموراتش را پیش ببرد. همیشه اول به خدا توکل می‌کرد بعد هر کاری انجام می‌داد؛ هرگز از هیچ مشکلی فرار نمی‌کرد. مشکل هر قدر هم گسترده و سخت می‌بود دو برابر اراده می‌کردند. هر کاری هر قدر هم غیر ممکن می‌نمود در دید ایشان قابل قبول نبود؛ می‌گفت مشکل است ولی من انجامش خواهم داد.

خدا را برای خود بزرگ ترین پشتیبان بدانید

همیشه می‌گفتند خدا را برای خود بزرگترین پشتیبان بدانید و غیر از خدا به سوی هیچ کس دست نیاز دراز نکنید. همیشه هر چه می‌خواهید از خدایتان بخواهید و فقط به او توکل داشته باشید.

محمد حیدری_پسر شهید: با اینکه پدر یک فرد نظامی بود ولی در خانه به هیچ وجه نظامی‌‌گری ایشان احساس نمی‌شد. به خانه که می‌آمدند قاطعیت نظامی بودنشان از یاد می‌رفت. چنین نبود که در خانه نسبت به امری اجبار کنند بلکه همیشه سعی می‌‌کرد منطقی برخورد کند. مثلا در بحث حجاب یا رعایت سایر شئونات اسلامی هرگز اجبار نکرد اما فلسفه حجاب را توضیح می‌داد یا در مورد سایر امور به طور منطقی استدلال می‌‌‌کرد. با رفتار معقول و نیکو خانواده، دوستان و آشنایان را مثل یک مشاور خوب راهنمایی می‌کرد به هیچ عنوان نسبت به مسائل پیرامون خود بی‌تفاوت نبود.

محدثه: با هر کس به زبان خودش سخن می‌گفت با بچه، بچه‌گی می‌کرد و با بزرگسال هم رفتار مناسب یک بزرگسال را داشت.

آناج: وقتی از حاج ذاکر یاد می‌شود، مهمترین ویژگی که در ذهنتان تداعی می شود، چیست؟

رحیمه حیدری_دختر شهید: پدر با ما مثل یک دوست بود. از لحاظ تربیتی نیز ما را طوری بار آورده بود که بدون هیچ اجباری، راه خود را آگاهانه انتخاب کنیم. برای مثال هرگز در موضوع حجاب ما را مجبور نکرد که چادر سر کنیم بلکه چنان مرام و منشی داشت که ما می‌‌توانستیم خوب و بد را از درک کنیم.

به یاد دارم وقتی برای اولین بار چادر را به عنوان حجاب انتخاب کردم، خیلی خوشحال شده و برایم جایزه گرفت. او هیچ وقت مارا به این کار مجبور نکرد ولی با رفتارهایشان خوشحالی خود را از عملکرد ما نشان می‌داد.

محدثه: می‌توانم این را بگوییم که هیچ وقت بین هیچ یک از ما فرق نگذاشتند. شاید عده‌ای فکر کنند که بین چهار بچه یکی را بیشتر دوست داشته باشند یا فرقی برایشان داشته باشد که به کدام بیشتر محبت کنند؛ ولی اصلا چنین نبود و پدر، هر چهارتایمان را به یک چشم می‌دید. همیشه نسبت به درس خواندمان تاکید بسیار داشت. می‌گفت هر قدر که می‌توانید روی درستان حساس باشید.

در واقع از نظر علمی حامی بزرگی برایمان به حساب می‌‌آمد؛ نه تنها برای ما بلکه به تمام محصلان فامیل در مورد درسشان تاکید می کرد.

راز نماز شکر که پدر برای دختر می‌‌خواند!

حدودا سه ساله بودم که پشت تویوتای پدرم سوار شدم. گردنم بین ماشین و سقف گیر کرده بود! داشتم خفه می‌شدم اما پدر اصلا متوجه نبود عقب ماشین چه اتفاقی افتاده است؛ همسایه‌هایمان با اضطراب به او گفتند که بچه دارد خفه می‌شود. همان لحظه  پدر ماشین را خاموش کرد و دید دیگر نمی توانم نفس بکشم. درحالی که به من نفس مصنوعی می‌‌داد با خدا عهد بست به شکرانه نجات من و بازگشت دوباره‌‌ام به زندگی، هر روز دو رکعت نماز شکر بخواند.

البته من هم اصلا از این موضوع خبر نداشتم. تا اینکه زمان ازدواجم به نامزدم تعریف می‌‌کرد: من برای دخترم همیشه دو رکعت نماز شکر خوانده‌ام و با خدای خودم عهد بسته‌ام که تا آخر عمر بر این عمل مداومت کنم؛ اکنون می‌‌خواهم این وظیفه را به تو محول کنم، اگر از عهده آن بر می‌‌آیی می‌‌توانی قبول کنی. نامزدم پذیرفت و هر روز نماز شکر به جا می‌‌آورد، با این وجود دیدم که پدرم باز هم این دو رکعت نماز را می‌خواند.

فوق لیسانس مدیریت و نفر دوم دوره دافوس بود

آناج: از شهید و فعالیت‌‌هایی که انجام می‌‌دادند برایمان بگویید؛

محمد: پدر با شروع جنگ تحمیلی نیزعازم جبهه‌های جنوب شد. بعد از پایان جنگ تحمیلی نیز با توجه به حضور اشرار در کردستان به جبهه غرب رفت و تا سال ۱۳۷۶ به مبارزات نظامی‌‌اش ادامه داد.
در کنار مبارزه با اشرار منافق، از تحصیل علم هم عقب نماند. پس از اخذ دیپلم اقتصاد، تحصیلات لیسانسش را در رشته علوم تربیتی از دانشگاه تبریز و سپس مدرک فوق لیسانس را در رشته مدیریت اخذ کرد.

هرگاه به مرخصی می‌‌آمد به درس‌هایش رسیدگی می‌‌کرد یعنی وقتی دست از پیکار مسلحانه می‌کشید در جبهه تحصیل مشغول می‌شد. وی در دوره عالی فرماندهی و ستاد که در دانشگاه امام حسین(ع) به مدت دوسال برگزار می‌شد توانست نفر دوم این دوره گردد و مدرک دافوس را دریافت نماید.

پس از اخذ فوق لیسانس نیز در دانشگاه‌های استان و بعضا در خود دانشگاه تبریز به تدریس مشغول می‌شد و همزمان مسئولیت مشاور مدیریت پدافند غیر عامل کل استان را بر عهده داشت و در همین حوزه نیز ( پدافند غیر عامل) در سطح استان تدریس می‌کرد. در اواخر هم عضو هیئت علمی پدافند غیر عامل استان آذربایجان‌‌شرقی شده بود. در نهایت در سمت مسئول عملیات سپاه عاشورا در سال ۹۴ بازنشسته شد.

من سرباز ولایتم!

آناج: شهید حیدری با وجود اینکه  سال‌ها در جبهه‌های جنگ تحمیلی با دشمن مبارزه کرده و به نوعی تکلیفش را برای دین و میهن ادا کرده بود، چرا این بار جبهه‌‌ی سوریه را برای ادامه مبارزات نظامی انتخاب کرد؟

محمد: قبل از شهادت به هیچ کس در مورد شغل، سمت و مسئولیتش توضیحی نمی‌داد و هرگاه کسی در این مورد سوال می‌‌کرد، در پاسخ می‌‌گفت: من سرباز ولایتم.

ولایت را با روح و جان خویش درک کرده و بر محور آن حرکت می‌کرد؛ بر این اساس همیشه آماده بود به طور تمام و کمال، فارغ از مرز جغرافیایی از ولایت و امامت دفاع کند ولو در حیطه‌‌ی نظامی، علمی یا فرهنگی؛ به عبارت دیگر بحث سوریه، مساله دفاع از خاک نیست بلکه دفاع از ازش‌‌ها، باورها و آرمان‌‌هاست. پدرر با این باور و با شناخت و درک کامل راه امام حسین(ع) در این وادی گام برداشت و به سوریه رفت.

هرکس سعی می‌‌کرد او را از رفتن به سوریه منع کند، به او می‌گفت شما پیش‌تر دین خود را به این نظام و مملکت ادا کرده‌ای … اما او در پاسخ همه چنین جواب می‌داد که من سرباز ولایت هستم و امروز نیز در سوریه حریم امامت و ولایت مورد تهدید قرار گرفته است و من باید آنجا حاضر باشم. این را برای خودش یک وظیفه می‌دانست. رفت و به آرزوی خود هم رسید.

مروت کریمی فرد_خواهر زاده شهید: حاجی همیشه می‌گفت اسلام مرز ندارد؛ هم فرمانده من بود هم دایی‌ام. از مدت‌ها قبل هم که همکار شده بودیم، شاهد برخی رفتارهایش از نزدیک بودم. خصوصیت‌های عجیب غریبی داشت؛ مثلا طوری برخورد می‌‌کرد که  که در مجموعه کاری اکثر افراد نمی‌دانستند که ما نسبت فامیلی داریم. هنگام مواجهه با سخت‌ترین ماموریت‌‌ها اول مرا می‌فرستاد بعد سایرین را که جای اعتراض احتمالی باقی نماند.

بر خلاف خیلی‌‌ها او هم می‌توانست ترتیبی بدهد که پسرش استخدام شده و در کنار خودش کار کند ولی چنین نکرد. یعنی او هیچ فرقی بین قوم و خویش و غریبه قائل نبود. خود من به ایشان گفتم محمد را فرستاده‌ای شمالغرب، در غربت مانده، تنها پسر خانواده است بگذار بیاید در تبریز کار کند، گفت خونش از خون دیگران رنگین‌تر که نیست ، بگذار برود او هم مثل سایرین خدمت کرده و تجربه کسب کند.

آناج: آیا تصور می‌کردید پدرتان روزی شهید شود؟ اولین چیزی که بعد از شنیدن خبر شهادت پدر به ذهنتان رسید چه بود؟

محمد: با توجه به اینکه من هم توفیق خدمت در سپاه را کسب کرده‌ام، بین من و حاجی علاوه بر ارتباط پدرـ پسری، یک ارتباط دوستانه نیز برقرار شده بود و حتی گاه در شرایطی قرار می‌گرفتیم که من یادم می‌رفت حاجی پدر من است، مثل یک دوست عزیز راحت با او حرف می‌زدم. در تمامی مسائل هم حرف برای گفتن داشتیم.

در نخستین اعزام قلبش را در حرم حضزت زینب(س) جا گذاشته بود!

اولین دفعه که به سوریه اعزام شد، مثل سایر ماموریت‌‌‌‌های برون مرزی و درون مرزی که می‌‌رفت، خیلی عادی ساک خود را بست و رفت. آن زمان من در تهران بودم با هم صحبت کردیم و همه چیز به نظر خیلی عادی می‌آمد. اما پس از بازگشت خوب می‌‌شد فهمید که در همان بار اول قلب و روح خود را در سوریه جا گذاشته است. ما به تدریج احساس کردیم که حاجی خیلی تغییر کرده است و به سادگی می‌‌توانستیم ناآرامی درونش و دلتنگی‌‌های عجیبش را حس کنیم.

این بار وقتی داشتند می‌رفتند کاملا مشهود بود که این رفتن، متفاوت‌‌تر از پیش است. نوع حرف زدنشان با دفعات قبل فرق کرده بود. قبلا وقتی می‌رفتند در مورد زهرا خانم یا خواهرهایم سفارشی نمی‌‌کردند اما این بار آنها را به من سپردند. با این رفتارها به دلم برات شد که خبری در راه است. در مکالمات تلفنی باز هم سفارشاتش را تکرار کرد و وقتی که خبر شهادت شهید سمایی(دوست دیرینه پدر و هم‌رزمش در سوریه) را تلفنی از زبان خود حاجی شنیدم، ناآرامی‌ عجیبی در دلم به پا شد… و این ناآرامی چهار روز بیشتر طول نکشید. در این مدت، مدام منتظر خبری بودم که در راه بود. تا اینکه روز دوشنبه یک روز بعد از شهادتشان دوستان زنگ زدند و شهادتشان را اطلاع دادند.

پدر به آرزوی دوران جوانی‌اش رسید!

ما که افتخار پوشیدن لباس سبز را بر تن داریم، دشواری این روزها را به جان خریده‌ایم و شهادت را بلندترین مرتبه و بهترین نوع مرگ هم برای خودمان هم برای اطرافیانمان می‌دانیم. برای همین وقتی خبر را شنیدم، فقط خدا را شکر کردم که به آرزوی خودش (شهادت) رسید. از خداوند صبر و توفیقی مسالت دارم که من نیز بتوانم فرزند خلفی باشم و راهش را ادامه بدهم.

گفت زود برمی‌گردم!

محدثه: در آخرین اعزام ، هر وقت مادرم ابراز نگرانی و دلتنگی می‌‌کرد، پدر می‌گفت نگران نباش این‌بار زود برمی‌گردم. راست می‌‌گفت، دفعه قبل بازگشتش دو ماه طول کشید اما این‌بار در عرض ۲۲ برگشت. بار آخر هم که زنگ زده بود و داشت با مادر حرف می‌زد، من هم با او صحبت کردم؛ پرسیدم کی برمی‌گردی؟ گفت این‌بار زود برخواهم گشت. فردای آن روز شنیدیم که شهید شده است.

آناج: اگر بخواهید یک جمله خطاب به شهید حیدری بگویید..

همسرشهید: من هم از حاج آقا می‌خواهم کمک کند که بتوانم فرزندش زهرا را همانطور که خودش دلش می‌خواست در عرصه تحصیل موفق بار بیاورم. چون این آرزوی قلبی‌اش بود.

محمد: از پدر می‌خواهم شفیع من باشد و به من کمک کند که راهش را ادامه دهم تا شهادتی مثل شهادت خودش نصیب من گردد.

رحیمه: من از بابا می‌خواهم کمک کند همانطور که در وصیتنامه فرموده که در تربیت فرزندانتان خیلی کوشا باشید بتوانم فرزندانم را خوب تربیت کنم و فردی مفید به جامعه تحویل دهم.

محدثه: می‌گویم که بابا من تو را خیلی دوست دارم. می‌خواهم کاری کند که من برای دلتنگی‌هایم صبور باشم. دوری پدر برای دختر خیلی سخت است.

زهراحیدری_ دختر شهید: به بابا می‌گویم که از صبر خودش به من هم بدهد.

نویسنده
احمد مظفری
مطالب مرتبط
  • نظراتی که حاوی حرف های رکیک و افترا باشد به هیچ عنوان پذیرفته نمیشوند
  • حتما با کیبورد فارسی اقدام به ارسال دیدگاه کنید فینگلیش به هیچ هنوان پذیرفته نمیشوند
  • ادب و احترام را در برخورد با دیگران رعایت فرمایید.
نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *