استانی 26 مرداد 1394 - 9 سال پیش زمان تقریبی مطالعه: 2 دقیقه
کپی شد!
0

حکایت آزاده ای که یک شهید او را راهی جبهه کرد/ اعمال داعشی ها امروز برای ما تازگی ندارد/ شکنجه عاطفی؛ موفق ترین سبک بازجویی بعثی ها بود

به گزارش آوای ورزقان به نقل ازآناج،محسن  مهدوی نژاد (که پیشتر فامیلی “جزیمق” را داشت) جانباز ۴۰ درصدی اهل زنجان، که به مدت هفت سال در اسارت بعثی های یزید نسب بوده و پس از بازگشت به وطن نیز در سنگر صیانت از کیان نظام و انقلاب اسلامی، سپاه پاسداران و لشگر ۳۱ عاشورا در تبریز مشغول خدمت شد. وی در گفت و گویی صمیمی با آناج سرگذشت مظلومانه و سرشار از غرور خود را که پاره ای از تاریخ ایران اسلامی را در بر دارد، این گونه توصیف می کند:

آناج: از اولین اعزام خود به جبهه ها بگویید؛ چطور شد گام در این وادی گذاشتید؟

پس از اتمام دوران دبیرستان و اخذ دیپلم در سال ۵۹ جنگ شروع شد و من هم تصمیم به عزیمت به جبهه گرفتم و ادامه تحصیل ندادم. البته قبل از جنگ ایران و عراق، قائله ی کردستان را داشتیم که پاسدارانی هم در آن درگیری شهید می شدند و جنازه شان را به شهر می آوردند.

یک شهید مرا راهی جبهه کرد

در اوایل پیروزی انقلاب، یک روز پیکر پاسدار شهیدی را به شهر ما آوردند، من هم در مراسم تشییع و تدفین او شرکت کردم؛ آن شهید جوان وصیت کرده بود پیکرش را با لباس سبز پاسدار دفن کنند؛ برای همین او را به غسالخانه بردند تا لباس تمیز و تازه تنش کنند. من هم به غسالخانه رفتم و شهید را که تابحال ندیده بودم از نزدیک دیدم.

حال و هوای آن روز تاثیر عجیبی بر من گذاشت و انگیزه ام را برای حضور در جبهه بیشتر کرد و بلافاصله پس از فراغت از تحصیل در سپاه ثبتنام کردم و برای اولین بار همراه دیگر نیروهای زنجان به دارخوین اعزام شدم.

آبادان در حصار دشمن بود و امکانات ما نیز نزدیک به صفر بود و حداقل ها را با خود برده بودیم. من یکبار در دارخوین مجروح شدم و در آخر سال ۵۹ دوباره به زنجان برگشتم. هر دفعه مدتی در جبهه می ماندیم و چند روزی به شهر خود بازمی گشتیم اما هرگز آرام و قرار نداشتیم و می خواستیم هرچه زودتر باز هم به جبهه برگردیم چون ما با جبهه خو کرده بودیم و دغدغه اصلی ما چیزی غیر از جنگ نبود. هرچند جنگ چیزی غیر از سختی و خطر نبود اما چنان تاثیری در ما گذاشته بود که اصلا دور از جبهه آرام نمی گرفتیم.

تعداد ما حتی اندازه تانک های دشمن هم نبود

آتش در دارخوین بسیار زیاد بود و اصلا قابل وصف نیست؛ شما تصور کنید دشمن بیش از تعداد نفرات ما تانک داشته باشد! حالا امکانات و نیرو و سربازها که جای خود دارد ولی تعداد ما حتی اندازه تانک های دشمن نیز نبود؛ فکر می کنید در این حالت چه شرایطی پیش می آید؟! آنها خاکریز داشتند اما ما حتی خاکریز هم نداشتیم! ما مواظب بودیم که حداقل دشمن بیش از این پیشروی نکند چون هنوز ایران عملیاتهایش را شروع نکرده بود.

در سال ۶۰ به مریوان منتقل شدیم؛ آنجه نقطه ای بود که از دو طرف مورد هجمه های دشمن بود؛ چون از یک سو هم مرز عراق بود و از سوی دیگر مورد هجوم اکراد. مدتی را آنجا بودیم و بعد به آبادان که آزاد شده بود رفتیم و پس از آن نیز به جنوب اعزام شده و در عملیات بیت المقدس شرکت کردیم، عملیاتی که منجر به آزادسازی خرمشهر شد.

پس از انجام عملیات محرم، در اواخر سال ۶۱ عملیات فجر مقدماتی شروع شد؛ من نیز در آن حضور داشتم اما این عملیات علیرغم تلفات زیادی که داشت ناموفق بود.

پس از عملیات محرم ما را به عنوان کادر لشگر ۱۷ علی بن ابیطالب زنجان تعیین کردند که شهید زین الدین نیز فرمانده آن  بود و ما شدیم نیروی لشکر و اگر می خواستیم به شهر برویم باید از آنها اجازه می گرفتیم. البته آن زمان زنجان جزء تبریز نبود؛ چون ایران را به هفت منطقه تقسیم کرده بودند و شهرهای قم، سمنان، شاهرود، زنجان، اراک و خمین جزء منطقه یک محسوب می شدند. اما در عملیات بدر زنجان را از منطقه یک جدا کردند و به تبریز و لشکر ۳۱ عاشورا پیوستند.

عملیات والفجر چهار شروع شد و قرار بود در این عملیات منطقه پنجوین عراق را بگیریم؛ عملیات در دو محور اصلی مریوان و بانه شروع شد؛ قدم های اول را خوب پیش رفتیم اما بعد دشمن فهمید و نتوانستیم به مقصود برسیم. در تمام عملیات ها همین روال حاکم بود و موفقیت های ما معمولا در شب اول و دوم اتفاق می افتاد و بعد از آن اگر گرهی در کار ایجاد می شد، می فهمیدیم که به هدف نمی رسیم چون امکانات دشمن به مراتب بیشتر از ما بود و دیگر کشورهای دنیا نیز پشتیبانش بودند.

در لحظات آخر عملیات نیروهای اراک نتوانستند خودشان را به ما برسانند و ما به محاصره دشمن افتادیم؛ فشار تاحدی زیاد بود که فکر می کردیم آنجا اسیر می شویم اما با مصیبت و سختی های زیاد محاصره را شکستیم و هرکس سالم بود توانست خود را نجات بدهد وگرنه خیلی از بچه ها شهید و مجروحان نیز همانجا اسیر شدند.

در همین ایام یکبار به زنجان برگشتم و در فاصله کوتاهی ازدواج کردم و بعد بازهم به منطقه رفتم تا در عملیات خیبر شرکت کنم.

آناج: عملیات خیبر چه کیفیتی داشت و شما در چه شرایطی قرار گرفتید؟

عملیات خیبر در اسفند سال ۶۲ شروع شد؛ قرار بود شب اول جزایر مجنون را بگیریم و شب دوم از آب رد شده به فاو برسیم و شب سوم هم به جاده بصره. اما متاسفانه با اکتفای صرف به قدم اول عملیات ناموفق شد. خیبر اولین عملیات آبی خاکی ایران بود و عده ای مثل ما خود را با قایق به محل رسانده بودند و عده ای هم مثل نیروهای تبریز با هلی کوپتر آمدند.

قدرت پیام امام(ره) منجر به حفظ جزایر شد

در جبهه ی ما، فقط به جزایر شمالی و جنوبی اکتفا کردند و از طرفی هم دشمن بسیار فشار می آورد. خود فرماندهانی مثل شهید زین الدین می گفتند در عملیات خیبر و تحت فشارهای دشمن ما فقط به این فکر می کردیم که چه کنیم بدون آبروریزی نیروها را از مهلکه بیرون ببریم. تا اینکه امام(ره) پیامی دادند و فرمودند: حسین وار وارد صحنه شوید و حسین وار دفاع کنید. قدرت پیام امام بود که منجر به حفظ جزایر شد.

امکانات ما بسیار کم بود و تنها صلاح سنگینی که داشتیم چند ضدهوایی بود که آن هم مال خود عراقی بود. دشمن نیز می دانست که ما امکانات نداریم برای همین هرچه بیشتر فشار می آورد. هواپیماهایی سه گانه می فرستاد، اول بمب هایشان را بر سرمان خالی می کردند، سپس تیربارهایشان را فعال می کردند؛ از صبح تا شب کارشان همین بود و ما هم امکاناتی نداشتیم که حتی جنازه شهدا را عقب ببریم. فقط چند قایق داشتیم که هر از گاهی یکی از آنها می آمد و مقدار اندکی مهمات می آورد و هنگام برگشت هم چند نفر از مجروحان و شهدا را با خود می برد. گاه نیز هلی کوپتری می آمد اما عراقی ها آن را هم می زدند و داخل نی زارها می افتاد.

جزیره شمالی را قبلا گرفته بودیم و ما در جزیره جنوبی بودیم. نصفه های شب هفتم شهید زین الدین ما را از خواب بیدار کرد و ماموریتی به ما داد؛ ماهر عبدالرشید نامی ترین، درنده ترین و جانی ترین فرماندهان بعثی قرار بود به ما پاتک بزند که هر موقع پاتک می زد موفق می شد. برای همین شهید زین الدین نصف شب دستور داد به منطقه ای برویم که قرار بود دشمن از آنجا وارد شود. ماموریت ما این بود که تاجایی که می توانیم با آنها درگیر شویم و زمان بخریم تا نیروهای دیگر بتوانند جزیره شمالی را تثبیت کنند.

از اول می دانستم که قربانی ماجرا هستم اما سرپیچی نکردم

درواقع ما کاملا آگاه بودیم که به عنوان یک قربانی داریم عمل می کنیم اما به هیچ وجه مقاومت یا سرپیچی نکردیم چون در راه هدف و آرمانمان هیچ ابایی از فدا کردن جان خود نداشتیم. همه همین طور بودند و هیچ کس میدان را خالی نمی کرد؛ حتی وقتی می گفتند هرکس می خواهد کنار برود و در عملیات شرکت نکند، همه ثابت قدم می ایستادند و مبارزه می کردند.

پاتک دشمن با تمام قدرت شروع شد و  آنها وارد جاده شدند و پیشروی کردند و بین جزیره شمالی و جنوبی را شکستند. فرماندهان ما در بخش شمالی بودند لذا دشمن اول سمت جزیره جنوبی آمد؛ از ظهر تا عصر در آن منطقه با دشمن درگیر شدیم و در این درگیری فقط یک نفر از نیروهای ایرانی توانست زنده به ایران بازگردد و باقی شهید یا اسیر شدند. پس از چندسال گروه تفحص تعدادی از جنازه شهدا را پیدا کرده و بازگردداندند؛ یعنی هنوز هم خیلی از شهدا همانجا هستند.

در روز هفتم اسفند جزیره جنوبی به تصرف دشمن درآمد. من نیز در این عملیات مجروح و اسیر شدم.

آناج: از لحظات اسیرشدن خود و احساسی که داشتید برایمان بگویید:

صدام دستور داد تا می توانید ایرانی اسیر کنید/اشرار کُرد مردم عادی را به عنوان اسیر به عراقی ها می فروختند

قبل از عملیات خیبر عراقی ها کمتر اسیر می گرفتند و فقط افراد سالم را با خود می برند؛ آنها حتی به زخمی ها نیز تیر خلاص می زدند و برای احتیاط به شهیدشدگان نیز تیری شلیک می کردند که مبادا زنده بماند و فرار کند. اما همان هنگام صدام با آینده نگری دستور داده بود تا می توانید ایرانی اسیر کنید. چون می دانست اگر روزی جنگ به پایان برسد هر نفر اسیر در مقابل یک نفر مبادله خواهد شد در حالی که تعداد اسرای عراقی در ایران ۷۰ هزار نفر و تعداد اسرای ایرانی در عراق فقط هزار نفر بود. بنابر دستور صدام در عملیات خیبر مجروحان را هم اسیر گرفتند که البته برخی از آنها در مسیر و یا تحت شکنجه شهید می شدند و همانجا جنازه شان را پرت می کردند. علاوه بر مجروحان، اشرار در کردستان نیز مردم عادی را دستگیر و به عنوان اسیر به عراقی ها می فروختند.

ایران بیشترین اسیر را در عملیات خیبر داد

لازم است بگویم ایران بیشترین اسیر را در عملیات خیبر داد که تعداد آنها حدود دوهزار نفر بود و شامل نیروهای تبریز، زنجان، مشهد و اصفهان می شد.

حال اگر بخواهم در مورد احساسم حرف بزنم اول بهتر است بدانید طبق فرمایش امیرمومنان علی(ع) خداوند به اندازه ی بلا و گرفتاری صبر به انسان می دهد؛ کسی این را نمی فهمد مگر اینکه گرفتار شود. من این واقعیت را تجربه کرده ام. وقتی مجروح شدم و با تن مجروح اسیر گشتم خداوند صبرش را به من داد.

فکر می کردم قرار است به من تیر خلاص بزنند

آن لحظه من فکر نمی کردم که ممکن است اسیر شوم بلکه تصورم این بود که می خواهند به من تیر خلاص بزنند. وقتی در حالت عادی چنین تصوری به آدم دست می دهد، وحشت می کند اما آن لحظه من کاملا آرام بودم و هیچ هراسی نداشتم! چون خداوند در برابر بلا به من صبر داده بود.

چهره آن فرد را کاملا به یاد دارم که در حال آمدن یک به یک تیر خلاص می زد، حتی به شهیدان هم تیر خلاص می زد؛ فکر می کردم با من هم همین کار را می کند اما وقتی نزدیک تر شد و احساس کرد که من زنده هستم مرا دستگیر کرد و برد و از همان لحظه دستگیری سختی ها و شکنجه ها در نهایت قصاوت شروع شد.

آنها در نهایت درندگی و با وحشیگری اسرای ایرانی را شکنجه می دادند و برایشان هم مهم نبود یکی مجروح است یا نه؛ مرگش هم برایشان اهمیتی نداشت چون آن موقع هنوز ما را در صلیب سرخ ثبتنام نکرده بودند.

آناج: پس از اینکه اسیر شدید چه اتفاقی افتاد؟ هنوز هم طعم شکنجه های بازجویی ها را به یاد دارید؟

پس از اینکه اسیر شدیم، ابتدا ما را به گردانشان بردند و چند نفر بودیم، همه مان را در آشیانه تانک جای کردند. بیشتر ما زخمی بودیم و همان طور که می دانیم وقتی فردی خونریزی می کند بیشتر تشنه می شود؛ ما همه تشنه بودیم. نفرات گردان برای تماشا صف کشیده بودند؛ یکی از سربازان بدبخت عراقی (که خودشان هم اقرار به بدبختی شان می کردند) یک پارچ آب برایمان آورد، فرماندهشان دید و عصبانی شد؛ پارچ آب را از دست سرباز گرفت و مقابل چشمان ما که تشنه بودیم آن را زمین ریخت! آنها از همان از نسل بنی امیه هستند و صلبشان از همان بی رحمان است و داعش امروز نیز تفاله ی همان ها هستند. او از زجر کشیدن ما لذت می برد و اکثرشان همین طور پست و شقی بودند.

ما را سوار ماشینی کرده و به مقر تیپ، از تیپ به لشگر و از آنجا به سپاه بردند و هرجا که می رسیدیم بازجویی مفصلی از ما می کردند. چون اطلاعات تازه و دست اول برایشان اهمیت بسیار زیادی داشت و برای همین از همان ابتدا در مقر گردان نیز از ما بازجویی کردند.

آنچه در اتاق های بازجویی بر ما گذشت …

در اتاق بازجویی بسیار با شقاوت رفتار می کردند و خودشان نیز می گفتند که اصلا برایمان مهم نیست فردی از شماها زیرشکنجه بمیرد! راست هم می گفتند، چون هنوز ما را به صلیب معرفی نکرده بودند. یکی از اسرای ایرانی را در اتاق بازجویی زیر شکنجه های شدید شهید کرده و جنازه اش را همانجا جلوی چشم ما انداخته بودند و می گفتند اگر اعتراف نکنید شما هم مثل او می شوید و برای ما مرگ شما هیچ اهمیتی ندارد.

اسرای ایرانی را برای تماشای مردم در سطح شهر می گرداندند!

پس از اینکه مراحل مختلف بازجویی ها را با تن مجروح پشت سر گذراندیم ما را به پادگان بصره بردند و تازه آنجا فهمیدیم تعداد نفراتی که در عملیات خیبر اسیر شده اند چقدر زیاد است. ما را چهار روز همانجا نگه داشتند و در این مدت هم مدام ما را بازجویی می کردند. تعدادی از بچه ها را نیز بردند تا در سطح شهر بصره بگردانند و مردم هم آنها را ببینند؛ مردم ناآگاه نیز به آنها کف می زدند و سنگ و تف می انداختند! این وقایع دردناک و غیرانسانی ما را به یاد اسرای کربلا در شام و کوفه می انداخت.

در آن چهار روز ما را در چنان جای متراکمی جمع کرده بودند که می گفتند افراد سالم سرپا بایستند تا جا برای دراز کشیدن مجروحانی که نمی توانند سرپا بایستند باز شود!

این رفتار فقط از یک بعثی بر می آید! / کارهای داعش برای ما تازگی ندارد

یک روز گفتند آنهایی را که خیلی مجروح هستند بیرون بیاورید تا درمانش کنیم؛ بیرون هم یک بیابان خاکی بود نه یک محل درمان؛ یکی از رزمنده ها مجروح شده و به باتلاق افتاده بود و استخوان پایش خرد شده بود. او هم ازجمله مجروحانی بود که اسرای سالم او را بردند تا درمانش کنند؛ شاید باور نکنید که پرستار پای شکسته ی او را در دست گرفت، این طرف و آن طرف چرخاند، نگاهی به پس و پیش آن انداخت و سپس گفت این پا دیگر برای تو پا نمی شود و به هیچ دردی نمی خورد؛ همانجا بدون بی هوش یا بی حس کردن چاقو را برداشت و پایش را برید و دور انداخت! می بینید که رفتارهای داعش اصلا چیز تازه ای نیست و ما بدتر از آن را به چشم خود دیده ایم.

اگر از غذای این چند روز هم بپرسید می گویم یک گونی نان شبیه نان باگت می آوردند در هوا پرت می کردند و روی زمین پخش می شد! این ناهار و شام ما بود که به هرکس می رسید می خورد و اگر به کسی هم نمی رسید باید گرسنه می ماند. چهار روز در بصره و سه روز در بغداد روزانه فقط یک وعده به ما غذا می دادند آن هم به این شکل که توضیح دادم.

آناج: لطفا از جمله خاطره هایی را که هرگز فراموش نمی کنید، تعریف کنید:

البته آن روزها را هرگز فراموش نمی کنم و هزاران خاطره برایمان رقم خورده است اما یک نمونه را برایتان تعریف می کنم که مربوط به سبک بازجویی هاست؛ آنها روحیات ایرانیان را خوب شناخته بودند و می دانستند ما عاطفی تر هستیم و نسبت به هموطنانمان فداکاریم، لذا درست روی همین نقطه دست گذاشته بودند.

شکنجه عاطفی، شاید موفق ترین سبک بازجویی بعثی ها …

آنها می خواستند فرماندهان و روحانیون و افراد مهم را شناسایی کنند اما هیچ کدام از بچه ها لو نمی دادند؛ تا اینکه اسیر های هر لشکر را جدا و در صف های جداگانه ردیفشان کردند؛ از هر ردیف عاجزترین و کم توان ترینشان را انتخاب کردند؛ پیرمردی را جلو کشیدند که در حالت عادی هم آدم دلش با حالش می سوزد چه رسد به اینکه بخواهند شکنجه اش کنند.

او را جلوتر کشید و گفت این پیرمرد نه فرمانده و پاسدار است و نه روحانی ولی فرمانده او در میان شماست، پس ما او را آنقدر کتک می زنیم تا فرماندهش را شناسایی کنیم.

آن پیرمرد را روی زمین دراز کردند و چند نفری با پوتین وی شکمش می پریدند و بازهم می پریدند! چه کسی می توانست این حالت پیرمرد بیچاره را تحمل کند؟! فرمانده هم نتوانست تحمل کند و خود را معرفی کرد.

فارغ از آنچه در اتاق های بازجویی با ما می کردند، این تنها یک نمونه از شکنجه های عاطفی عراقی های بعثی در حق ما بود.

عملیات خیبر برای دشمن غیرقابل تصور بود چون اولین عملیات آبی خاکی ایران بود و عراق هرگز چنین چیزی را پیش بینی نکرده بود برای همین هم راحت توانستیم جزایر مجنون را بگیریم. لذا ما که اسیران عملیات خیبر بودیم آنها فکر می کردند نیروهای این عملیات جزء نیروهای ویژه و کاماندو ها هستند. به همین دلیل حساسیت زیادی روی ما داشتند و خیلی سخت می گرفتند در حالی که ما هم نیروهایی بودیم مثل سایر رزمندگان. پس از سه سال فهمیدند که ما فرقی با نیروهای دیگر نداریم.

آناج: چطور شد که دشمن حتی در اسارت هم نتوانست بر رزمندگان ایرانی مسلط شود؟

ما در همان روزهای اول در اردوگاه برای خود تشکیلاتی به پا کردیم؛ هرچند آنها نسبت به این اقدامات بسیار حساس بودند و سخت می گرفتند اما ما این کار را انجام دادیم و برای تشکیلات فرمانده و معاون و شاخه های مختلف تعیین کردیم تا از این طریق همیشه هماهنگ باشیم و و بفهمیم از چه کسی باید خط بگیریم و به چه کسی بله بگوییم.

در شرایطی که دشمن از هر سو بر ما مسلط بود و فشار ها و بازجویی های شدید و خاصی را ترتیب می داد باید ما هم چنین اقدامی را انجام می دادیم تا این همه سال بتوانیم روی پای خود بایستیم. دشمن بسیار گشت تا بلکه گرداننده ی این تشکیلات را پیدا کند، خیلی هم اذیت ها کردند اما موفق نشدند و ما هم از طریق همین تشکیلات امورات خود را کنترل کردیم که مبادا دشمن بر ما مسلط شود.

ماموران صلیب سرخ تعجب می کردند که چرا شما روانی نمی شوید؟!

مهمتر از آن ما می دانستیم که اگر افراد همین طور پوچ و بیهوده در اسارتگاه بماند به تدریج از نظر روحی و روانی به آسیب های غیر قابل جبران مبتلا می شود؛ بنابراین سعی کردیم برنامه های متعددی را ترتیب بدهیم؛ مثلا کلاس های آموزشی متنوع تشکیل می دادیم، در هر مناسبت ملی و مذهبی مراسمهایی می گرفتیم و با اقداماتی از این قبیل مانع از این می شدیم که ناامیدی و بیماری ها بر ما غلبه کند. خیلی ها بودند که موقع اسیر شدن سواد الفبایی هم نداشتند اما در اسارت از دیگری آموختند تا جایی که توانستند بعد از برگشت به ایران در کنکور نیز شرکت کنند. با این کارها افراد روحیه خود را حفظ کردند و از این موضوع صلیب سرخ بسیار متعجب بود؛ چون یکبار یکی از ماموران صلیب سرخ به ما گفت طبق قانون صلیب هرکس بیش از شش ماه در اسارت بماند از نظر ما یک بیمار روانی است نه آدم عادی اما شما هیچکدام از نظر روانی بیمار نشده اید و این برای ما خیلی عجیب است.

در عین اینکه آنها همه چیز را برای ما ممنوع کرده بودند ولی ما با برنامه های مختلف آموزشی، ورزشی، مذهبی و غیره وقتمان را پر کردیم و همه برنامه ها را مو به مو اجرا می کردیم چون می دانستیم حیات ما در اسارت به اینها بسته است.

آناج: شما که به صلیب معرفی نشده بودید، آیا خانواده تان از اسارت شما خبر داشتند؟

صلیب ما را بعد از ۱۱ ماه تحویل گرفت و در آن یازده ماه همه فکر می کردند ما مفقود الاثر شده ایم. حتی برای من مجلس عزا تریب داده بودند و اعلامیه های شهادتم را هنوز هم دارم. تا مدت ها مردم و دوست و آشنا برای فاتحه دادن به خانه مادرم و پیش همسرم می رفتند. ما را هم به همراه شهدا تشییع کردند که البته تابوت من به همراه دیگر مفقودین خالی بود. حتی برای من قبر هم درست کرده بودند! وقتی به ایران آمدم  دیدم یک قبر دارم و مثل تمام شهدا همه ی مراسم ها را یک به یک در عزای من برگزار کرده اند.

بخش دوم این گفت و گوی ویژه به زودی درج می شود

نویسنده
احمد مظفری
مطالب مرتبط
  • نظراتی که حاوی حرف های رکیک و افترا باشد به هیچ عنوان پذیرفته نمیشوند
  • حتما با کیبورد فارسی اقدام به ارسال دیدگاه کنید فینگلیش به هیچ هنوان پذیرفته نمیشوند
  • ادب و احترام را در برخورد با دیگران رعایت فرمایید.
نظرات

دیدگاهتان را بنویسید!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *